خدا بود و دیگر هیچ ...
خدا بود و دیگر هیچ نبود، خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان هنوز تکیهگاهی وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمهای که هنوز القاء نشده بود. خدا خالق بود، خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود.خدا رحمان و رحیم بود، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود.
خدا زیبا بود، ولی هنوز زیباییاش تجلی نکرده بود. خدا عادل بود، ولی عدلش هنوز بروز ننموده بود. خدا قادر و توانا بود. ولی قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود. در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود. اراده خدا تجلی کرد، کوهها، دریاها، آسمانها و کهکشانها را آفرید. چه انفجارها، چه طوفانها، چه سیلابها، چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگی با شور و هیجان زائدالوصفش به هر سو میتاخت. درختها، حیوانها و پرندهها به حرکت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت. و کمال، اداره این نظام عجیب را به عهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادی آغازکرد و فرشتگان سرود پرستش سردادند.
آنگاه، خدا انسان را از «حماء مسنون» - گل تیره رنگ - آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت.
انسان، غریب و ناآشنا، از این همه رنگها ، شکلها، حرکتها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشهای دیگر میگریخت، و پناهگاهی می جست که در آن با یکی از مخلوقات هم رنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به درآید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد، همه با سردی از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پر شورش سکوت کردند. انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه میگفت: مرا ببین، یک لجن خاکی میخواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود میگفت: ای لجن! چطور می خواهی استحقاق همنشینی فرشتگان را داشته باشی؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشهای پنهان شد، تا کمکم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت، بیرون آید و برای یافتن دوست به مخلوقی دیگر مراجعه کند.
ادامه مطلب...
|